راننده تاكسي ميانسالي را رد كرده بود ولي بازوهايش كه از زير آستين كوتاه پيراهنش بيرون افتاده بود هنوز قوي به نظر ميرسيد. روي دست چپ راننده دو خالكوبي بود. بالاي ساعدش نوشته بود «الهه ناز» و زير آن چيز ديگري نوشته بود كه چون رويش دوباره خالكوبي كرده بود خطخطي شده بود و خوانده نميشد.
قبلا خالكوبي خطخطي شده نديده بودم. زيرچشمي سعي كردم نوشته خطخطي شده را بخوانم اما نميشد. راننده متوجه نگاههايم شد. براي اينكه حرفي زده باشم گفتم: «مثل اينكه ترانه الهه ناز رو خيلي دوست داريد؟» راننده گفت: «الهه اسم زنم بود. بعد خنديد و گفت راستش خيلي هم ناز بود.»
گفتم: «خدا رحمتشون كنه.»
راننده گفت: « نمرد ، ولم كرد و رفت. »
مدتي سكوت شد.
همچنان به دست راننده نگاه ميكردم. راننده گفت: جوون كه بودم عاشق يه دختري بودم كه اسمش «فروغ» بود. اسم «فروغ» و زدم رو دستم ولي جورمون جور نشد...
وقتي «الهه»رو گرفتم ديدم همش از اينكه رو دستم زدم «فروغ» دلخوره. منم رفتم «فروغ» و خط زدم به جاش بالاش زدم «الهه ناز...» هشت سال با هم بوديم بعد «الهه» ولم كرد.
گفتم: «از «فروغ» خانم خبري نداريد؟» گفت: «دارم ولي اوني كه اسمشو خط نزده بوديم ولمون كرد واي به حال اوني كه اسمشو خط زديم.»
ـــــــــــــــــــــــــــــ
سروش صحت
|